من برگشتم

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

يادمه يه بار از صبح كه كفشهامو پوشيده بودم فاصله ي بين خونه تا مهد كودك نوك انگشتهاي پام ميخاريد 

هيچي نمي گفتم ولي به مهد كه رسيديم ديگه كلافه ي كلافه شدم 

مامانم كفشام و در آورد ديديم يه سوسك تو كفشمه 

از اونها كه بهش ميگفتن خرچوسونه ...

كلي گريه كردم 

انگشت پام سياهه سياه شده بود 

هيچ وقت اون خاطره رو فراموش نمي كنم .. من خيلي از سوسك ميترسم :(

شايد ترسم از همون جا شروع شده باشه ...

.

.

.

ادامه دارد 

یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ |

من برگشتم...
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manogozashte بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37

رفتن به مهد كودك تو سن 5 سالگي ايتداي ورودم به جامعه بود .  درسته كه طبيعته زن هاي فرورديني اينكه ذاتا آدمهاي مستقلي هستند ولي شرايط مستقل بار اومدن براي هر زن فرورديني شايد پيش نياد  من از 5 سالگي وارد اجتماع شدم  چيزهايي ديدم  چيزهايي شنيدم  كه گاهي دلم براي خودم ميسوزه و ميگم مگه ميشه يه آدم اين همه ظرفيت داشته باشه ؟؟ گاهي هم خوشحالم كه سختي هاي روزگار من و اينقدر مقاوم كرد  كه كم نيارم  استقا من برگشتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manogozashte بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37

دوران مهد كودك و آمادگي رو به خوبي گذروندم . مادرم با همه ي سختي ها نميذاشت كمبود پدر رو احساس كنيم .تقريبا هرشب ما رو به گردش ميبرد .  يادمه ميدان ونك اون موقع يه شهربازي داشت به اسم فانفار  ميرفتيم فانفار و حسابي بازي ميكرديم  طعم همبرگر هايي كه اون موقع مي خورديم هنوز لاي دندونمه  خيلي خوشمزه بود  يادمه زمستون شده بود و مامان براي دوتا داداشام لباس گرم سر هميه خلباني خريده بود و  واسه من يه پال من برگشتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manogozashte بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37

سال 62-63 بود كه يه روز تو بهبوهه ي جنگ،  مصطفي كه راننده ي آمبولانس جبهه بود  تعدادي مجروح جنگي را به بيمارستاني كه مادر در اونجا كار ميكرد آورد اون موقع مادرم 28-29 سالش بود و خيلي جوون و زيبا و البته خوش اندام  انگار نه انگار كه بيوه شده بود و 4 تا بچه داشت  مصطفي يه جوون 21-22 ساله بود كه تا مادر و ديد يك دل نه صد دل عاشقش شده بود  سر از پا نميشناخت با ديدن مادرم  ظاهرا مدتي بيخيال جنگ و جبهه من برگشتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manogozashte بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37

قبل از اينكه بگم بين مادر و مصطفي چه اتفاقاتي افتاد ،  اين رو بگم كه برادر بزرگم سعيد مادرزادي دريچه ي قلبش گشاد بود و تو بيمارستان قلب پرونده پزشكي داشت  و هروقت حالش وخيم ميشد تو بيمارستان بستري ميشد . يه روز تو بيمارستان يكي از دكتر ها به مادرم گفته بود پسرت نهايت تا 15-16 سالگي زنده ميمونه !!!! مادرم از شدت ناراحتي غش كرده بود و شوهر خاله ام كه ظاهرا اونجا بوده هرچي از دهنش مياد به دكتر ميگه  من برگشتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manogozashte بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37

بعد از مدتي رفت و آمد و تلاش، مصطفي تونست مادر و راضي كنه كه باهاش ازدواج كنه  با اين شرط كه مسئوليت 4 تا بچه رو هم قبول كنه !!!اما خونواده ها راضي نشدند  همه مخالف اين ازدواج بودند  اما عشق مادر و مصطفي قوي تر از اين حرفها بود كه به رضايت خونواده ها متكي بشن  رفتن محضر و دو تا از دوستاشونم بردن بعنوان شاهد و عقد كردن ! چشمتون روز بد نبينه  تمام بدبختي هاي ما 4 تا بچه از همون روز لعنتي شروع شد !!! من برگشتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manogozashte بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37

مصطفي هنوز دوروز از عقدش با مادر نگذشته بود كه زد زير همه ي تعهداتش ! اولين كاري كه كرد ما رو فرستاد پيش بابام !!يه باباي معتاد بي مسئوليت بيچاره ... مامان و تو خونه زنداني كرد ... ديگه نذاشت بره سر كار دوستي با همه ي دوستاش  تعطيل ! سيگار ممنوع ! رفت و آمد با همه ممنوع ! در خونه قفل !!!!! حتي نميتونست تنهايي بره سر كوچه چيزي بخره !!!!!!!! حتي اجازه نداشت مارو ببينه :((((((((((( مامان از يك زن اجت من برگشتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manogozashte بازدید : 40 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37

نزديك به يكسال به بدترين شكل ممكن گذشت  پدرم كه اصلا تو قيد و بند مواظبت از ماها نبود تو يه جايي زندگي ميكرديم كه خيلي وحشتناك بود  مثل دهات بود ، نميدونم البته نميخوام بگم دهات جاي بديه  ولي يه جايي بود كه خيلي ناجور بود ... دوروبرش گاوداري بود .. يه جايي بود كه زباله هاي شهر و تخليه ميكردن .. يه خرابه اي نزديكش بود كه  بچه ها ميرفتن اونجا بازي ميكردن !!!!! خلاصه خيلي وحشتناك بود ... من هر روز بخ من برگشتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manogozashte بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37

مادر توي اون يكسال خيلي دلتنگي كرده بود  هر روز بخاطر دوري از بچه ها گريه ميكرده اونقدر التماس مصطفي رو كرده بود تا مصطفي راضي شده بود من و سودابه رو ببره پيش خودشون  يه روز با يكي از دوستاش دوتايي با موتور اومدن تو محله اي كه ما زندگي ميكرديم  سودابه رو پيدا كردن و بهش گفتن برو سحر و بيار ميخوايم بريم پيش مادرتون  سودابه هم اومد پيش من و دست من و گرفت و دوان دوان كشوند به سمت جايي كه اونها ايستاد من برگشتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manogozashte بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37

 

 

کیا دوست دارن بقیه زندگی من و بشنون ؟

من برگشتم...
ما را در سایت من برگشتم دنبال می کنید

برچسب : برگشتم, نویسنده : manogozashte بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 17:37